
ثروتمند ترین مرد بابل:
مردی در ارزوی طلا
روزی فردی به نام بنسیر ارابه ساز شهر بابل که به کلی سرد و مایوس شده بود برفراز دیوار خانه محقر خود نشسته و به کارگاه خود که یک ارابه نیم ساخته در ان به چشم میخورد مینگریست ودر فکری عمیق فرو رفته بود همسرش چند باری به او سرزده بود تا بفهماند ذخیره اذوقه شان تقریبا به پایان رسیده و او باید به کار مشغول شود و ارابه را با کمک میخ و اره و چکش تمام کند اما او همان جا وغرق در افکار خود نشسته بود در پشت کلبه اش حصارهای بلندی قصر پادشاه را احاطه کرده بود و کمی ان طرفتر برج رنگین معبد بل سر به فلک کشیده بود در سایه چنین عظمتی کلبه ساده او و بسیاری دیگر بسیار محقر به نظر میرسید. شهر بابل چنین ساخته شده بود امیزه ای از شکوه و بینوایی. ثروتی خیره کننده و فقری شوم. بنسیر در فکر بود که صدای تارهای چنگ دوست قدیمیش او را از ان حالت خارج کرد روی خود را برگرداند و دوست چنگ نوازش که کوبی نام داشت را دید. کوبی گفت خداوند به تو برکت دهد چنان است که نعمت خداوند برتو تمام است و نیازی به کار و زحمت نداری و من نیز به شادمانی تو شادم و از بنسیر خواست که به او پولی قرض دهد و گفت که ان را بعد از مهمانی که امشب به ان دعوت شده ام به تو برمیگردانم اما بنسیر پاسخ داد اگر این پول را داشتم نمیتوانستم ان را به کسی حتی تو که بهترین دوستم هستی وام بدهم چون هیچکس کل داراییش را به کسی قرض نمیدهد. کوبی گفت تو حتی سکه نقره ای نداری و همچون مجسمه بر روی دیوار نشسته ای و شکم پراشتهای خود را چگونه میخواهی پر سازی از تو بعید است نیروی پایان ناپذیر تو کجا رفته است ایا چیزی تو را پریشان کرده است؟ ایا خدایان رنجی را بر تو فرو فرستاده اند؟
بنسیر گفت باید عذابی از سوی خدایان باشد اندوه من با خوابی بی معنی اغاز شد در خواب دیدم که مردی قدرتمند و صاحب نفوذم از کمرم همیانی زیبا اویخته بود و من سکه ها را از ان بی حساب خارج و به گدایان انفاق می کردم سکه های نقره ای در ان داشتم که با انها زیورهای گرانبها برای همسرم و هر انچه که میخواستم برای خودم میخریدم سکه های ظلا در ان داشتم که باعث میشد به اینده خود مطمئن باشم و از خرج کردن سکه های نقره ای نهراسم اگر مرا میدیدی دیگر این دوست زحمتکش خود را نمیشناختی همینطور دیگر همسرم را بجا نمی اوردی زیرا چین و چروک از چهره اش رخت بربسته بود و رخسارش ار خوشبختی میدرخشید او دوباره همان دختر خندان اوایل ازدواجمان شده بود. کوبی اظهار کرد واقعا رویای خوشایندی بوده است اما چرا باید چنان احساس مطبوعی تو را بصورت مجسمه ای غمگین بر فراز دیوار دراورده باشد؟
بنسیر گفت به راستی چرا؟ علتش این بود که وقتی بیدار شدم یادم امد که کیسه ام چقدر تهی است و لذا انقلابی درمن پیدا شد اکنون میخواهم این موضوع را با تو بحث کنم زیرا به قول دریانوردان ما هردو در یک قایق نشسته ایم در نوجوانی هر دو باهم نزد روحانیون میرفتیم تا دانا شویم در جوانی تفریحات مشترک داشتیم وچون به سن کمال رسیدیم دوستان نزدیک یکدیگر بودیم و چون هردو از یک طبقه بوده ایم مصائب ما با هم شبیه است هر دو راضی بودیم ساعات طولانی کارکنیم و در امد خود را به اسانی خرج کنیم و ثروتمند بودن را در خواب ببینیم ایا ما با یک بره زبان بسته فرق داریم؟ ما در ثروتمندترین شهر جهان زندگی می کنیم پیرامون ما را ثروت فراگرفته و ما کمترین نصیبی از ان همه نداریم اکنون که نیمی از عمر ما در خدمت کار و زحمت سپری شده تو که بهترین دوست منی از من دو شکل وام میخواهی که در پایان ضیافت اشراف به من برگردانی انگاه من به تو چه جوابی میدهم میگویم این همیان من بیا هر چه در ان است باهم قسمت کنیم ؟ خیر میدانم کیسه من همچون کیسه تو خالی است. ما را چه شده چرا نمیتوانیم انقدر سکه های طلا و نقره بدست اوریم که برای خرید خوراک و پوشاکمان کاملا کافی باشد در ضمن فرزندان ما را در نظر بگیر ایا فرزندان ما پا جای پای پدران خود نمیگذارند؟ ایا فرزندان ما باید در میان ثروت زندگی کنند ولی از ان بی نصیب باشند؟
کوبی با گیجی به او نگاه کرد و گفت : بنسیر ما سالها با هم دوستیم اما هرگز با من اینگونه سخن نگفته بودی. او گفت در این سالها من چنین افکاری نداشتم من عادت داشتم ازبام تا شام زحمت بکشم تا ظریفترین ارابه ها را بسازم ارابه هایی که هرگز کسی قادر به ساختنشان نیست و به این امید داشتم که روزی خدایان قدرو قیمت کارهای مرا بفهمند و خوشبختی عظیمی را برمن فرو فرستند و هرگز چنین نکردند و سرانجام دریافتم که چنان نخواهند کرد.به این جهت است که دلم را غم فراگرفته است من میخواهم که ادم متنفذی باشم من دوست دارم زمین دار و گله دار باشم و لباسهای فاخر بپوشم و در جیبهای لباسم سکه داشته باشم برای رسیدن به این چیزها حاضرم تمام قدرت جسمی و همه مهارتهای یدی و هشیاری ذهنی خود را بکار بگیرم و امیدوارم زحمات من به هدر نرود مگر ما چمان است چرا نباید از ان همه نعمت که ثروتمندان برخوردارند سهمی داشته باشیم؟
کوبی گفت کاش پاسخی به این پرسش میداشتم من نیز راضی تر از تونیستم درامد چنگ نوازی من به سرعت ناپدید می شود غالبا برای اینکه خانواده ام گرسنه نمانند باید نقشه بکشم و برنامه ریزی کنم من هم در دل خود ارزو دارم روزی مالک چنگ بزرگی باشم که بتوانم الهانی که در ذهنم موج میزند مترنم کنم.ادامه دارد….
بنسیر و کوبی در حال صحبت بودند که صف طویلی از بردگان را دیدند که مشکهای اب را بردوش داشتند تا برای ابیاری باغهای پادشاه ببرند بنسیر با دیدن انها گفت برای ان حیوانهای انسان نما دلم میسوزد و کوبی گفت من هم دلم میسوزد اما برتری ما نسبت به انها این است که ما ازاد هستیم و باید بدانیم ثوتمندان چگونه طلا را بدست می اورند تا شاید ما هم بتوانیم همان کارها را انجام دهیم و بنسیر نیز گفت حتما راز و رمزهایی وجود دارد که ما باید انها را یاد بگیریم و برای این منظور باید به اشخاص دانا رجوع کنیم. کوبی گفت همین امروز من از کنار دوست قدیمیمان ارکاد گذشتم که بر ارابه طلایی خود سوار بود و حتی نگاه دقیقی بر چهره بینوای من نکرد. بنسیر گفت میگویند اون ثروتمندترین مرد در تمام بابل است و کوبی جواب داد چنان ثروتمند است که شاه در امور خزانه خود از او کمک میگیرد. بنسیر گفت اینقدر ثروتمند است میترسم اگر در شبی تاریک به دیدار او بروم میترسم ناخواسته پایم را بر کیسه پولهای او بگذارم کوبی سرزنش کنان گفت بی ربط میگویی ثروت مرد هرگز در کیفی که با خود حمل میکند نیست کیف انسان هرقدر که پر باشد اگر جریانی از طلا به ان وارد نشود به سرعت خالی خواهد شد ارکاد درامدی دارد که به طور دائمی کیسه او را پرپول نگه میدارد و هر قدر که خرج میکند در واقع از محل ان درامد است. بنسیر فورا گفت پس موضوع الی داشتن درامد است من دلم میخواهد درامدی داشته باشم که دائما به کیسه ام سرازیر شود خواه بر روی دیوار خانه ام نشسته باشم خواه به سفرهای دور بروم ارکاد حتما میداند که انسان چگونه باید برای خود کسب درامد کند گمان نمیکنی او بتواند مطلب را برای ادم کودنی همچون من روشن کند.
کوبی گفت گمان میکنم که اوان را به پسرش اموخته باشد مگر او نبود که به نینوا رفت و بدون کمک پدرش یکی از ثروتمندان شهر شد. برق تازه ای در چشمان بنسیر درخشید و به کوبی گفت به نظرم خرجی ندارد که از دوست خوبی راهنمایی بخواهیم ارکاد همیشه دوست خوبی بوده است و من از اینکه در شهر ما این همه طلا هست و ما هیچ نداریم ناراحتم من میخواهم ادم دولتمندی باشم بیا نزد ارکاد برویم و از او بپرسیم راه کسب درامد چیست.
کوبی گفت دریچه تازه ای برای من باز شد اگر ما تا به حال ثروتمند نبوده ایم به ان علت است که به دنبالش نبوده ایم تو به کارت علاقه مندی و تمام سعی خود را میکنی که بهترین ارابه های شهر بابل را بسازی ومن نیز میخواستم چنگ نوازی ماهر باشم که هردو ما در کارمان موفق بوده ایم اکنون نوری را میبینم که همچون خورشید طالع میدرخشد و این نور ما را به یادگیری چیزهای بیشتری فرا میخواند تا چیزهای بیشتری بدست اوریم و میتوانم راههای شرافتمندانه ای برای رسیدن به ارزوهای خود پیدا کنیم. بنسیر گفت بیا همین امروز پیش ارکاد برویم و از دوستان دیگر دوران کودکیمان نیز دعوت کنیم چرا که گذران زندگی انها نیز بهتر از ما نیست شاید انها هم از حرفهای ارکاد بهره ای بردند ادامه دارد…
در شهر بابل قدیم زمانی مرد ثروتمندی به نام ارکاد زندگی می کرد اوازه شهرت ثروت او نیز به دورترین نقاط دنیا رفته بود او همچنین به سخاوت و ازادگی شهرت داشت برای خانواده اش دست و دل باز بود و در خرج کردن برای خودش امساک نمی کرد با وجود این بر ثروتش هر سال از سال پیش افزوده می شد وهمیشه دخلش بر خرج فزونی داشت. روزی جمعی از دوستان ایام جوانی نزد او امدند و گفتند ای ارکاد تواز همه ما ثروتمند تری و تو ثروتمندترین مرد بابل شده ای در حالی که ما برای بقای خود می جنگیم تو میتوانی لطیف ترین جامه ها را بپوشی و کمیاب ترین غذا ها را تناول کنی در حالی که ما همین که بتوانیم خوراک و پوشاک فقیرانه ای برای خانواده خود محیا کنیم باید شاکر باشیم. زمانی بود که تو با ما فرقی نداشتی همه ما نزد یک استاد درس خواندیم و در یک زمین بازی کردیم و تو نه در درس نه در ورزش بر ما برتری نداشتی و تا انجا که ما میتوانیم قضاوت کنیم تو نه سخت کوش تر از ما بودی و نه وفادارترپس چه شد که دست روزگارو تقدیر کژمدارتو را متمایز کرد تا بتوانی از مواهب زندگی این همه بهره مند شوی و ما که به اندازه تو شایستگی داشتیم از نعمتها محروم ماندیم.
ارکاد بی درنگ اعتراض کرد و گفت اگر شما طی این سالها که از دوران جوانی ما گذشته است به جز قوت لایموت نصیبی نداشته اید علتش ان است که جمع ما دارای قواعد و قوانینی است که یا انها را نیاموخته ای و یا اینکه اصلا متوجه ان نشده ای. ان دست سرنوشت یکی از خدایان بدجنس است که هرگز خیر ابدی به کسی عطا نمی کند برعکس او ویرانی را بر هر کس که پول بی زحمتی را به چنگ اورده باشد فرو میفرستد اوست که افراد عیاش و ولخرج را به وجود می اورد که به زودی بر اثر اسراف و ولخرجی داراییهای خود را نابود می کنند و با انبوهی از هوسها و امیال برجا میمانند که قادر به ارضا انها نیستند. کسانی هم هستند که مورد لطف این خدای شریر قرار می گیرند و مبدل به افرادی خسیس و فرومایه میشوند که میترسند داراییهای خود را خرج کنند زیرا میدانند قادر نیستند انچه را که خرج می کنند جایگزین سازند.شاید کسانی هم باشند که پولهای باد اورده را سرمایه گذاری کنند و به صورت شهروندانی راضی و خشنود باقی بمانند اما تعداد این افراد بسیار اندک است. کسانی که در اثر ارث ناگهان ثروتمند شده اند در نظر اورید و انگاه تصدیق خواهید کرد که انچه میگویم مطابق واقع است. دوستان ارکاد صحبتهایش را درباره کسانی که به یکباره ثروتمند شده اند را تصدیق کردند و از او خواستند که رازورمز ثروتی را که به چنگ اورده است بیان کند و او به سخنان خود ادامه داد…
در جوانی به پیرامون خود نگریستم و چیزهای بسیاری را دیدم که موجب خشنودی میشوند ودریافتم که ثروت توانایی مرا برای داشتن ان چیزها افزون میکند. ثروت قدرت است و با ان بسیاری از چیزها امکان پذیر میشود. با پول میتوان لوازم گرانبهایی برای منزل خرید. میتوان به سفرهای دریایی دور و دراز رفت میتوان زیورهای طلایی و سنگهای گرانبها خرید ویا میتوان معابد بزرگی برای خدایان ساخت. میتوان این کارها و بسیاری کارهای دیگر کرد که موجب اسایش جسم و خوشنودی روح شود و چون اینها را دانستم به خود گفتن که باید نصیب خود را از نیکی ها و مواهب حیات بردارم.دیگر من جزو کسانی نیستم که کنار بنشینم و از دور دیگران را ببینم که لذت میبرند و من حسرت بخورم. دیگر راضی نمیشوم که لباسهای ارزان قیمت بپوشم و فقیرانه زندگی کنم بلکه برعکس خود را براین سفره پرنعمت میهمان خواهم کرد. و چون همانطور که میدانید فرزند پیشه وری فقیر بوده ام و خانواده مان پرجمعیت بود لذا امید میراث قابل توجهی را نداشتم و همانطور که شما با صراحت گفتید نه نیروی فوق العاده ای داشتم و نه هوش و دانش قابل توجهی. پس نتیجه گرفتم که اگر بخواهم به خواسته های خود برسم نیاز به مطالعه و زمان دارم. اما زمان چیزی است که به فراوانی در اختیار همه است. هر کدام از شما زمان زیادی را بیهوده از دست داده اید که میتوانستید ان را صرف گرداوری ثروت کنید اما قبول کنید که چیزی برای عرضه کردن ندارید بجز اینکه تشکیل خانواده ای داده اید که ممکن است به ان افتخار کنید.
اما درمورد مطالعه, اگر یادتان باشد معلم دانای ما گفت که علم بر دونوع است: یکی از انها که سبب میشود چیزهایی را که نمیدانیم یاد بگیریم و بدانیم و دیگری علمی است که سبب میشود بفهمیم چه چیزهایی را نمیدانیم. به این جهت تصمیم گرفتم کشف کنم که چگونه میتوان ثروتی را گرد اورد و پس از انکه ان راز را دانستم ان را وظیفه خودم قرار دادم و به خوبی به انجام رساندم زیرا عقل حکم میکند که وقتی در معرض نور افتاب قرار میگیریم از روشنی ان لذت ببریم چرا که در غیر اینصورت در هنگام مرگ به حسرت و غم دچار خواهیم شد. بالاخره در دیوان مکاتبات شغلی برای خود به عنوان کاتب یافتم و کارم این بود که مطالبی را بر لوحه های گلی حک کنم شغلی طاقت فرسا و کم درامد بود و من ناچار بودم هفته ها ماهها و سالیان متوالی کار کنم بی انکه مبلغ قابل ملاحظه ای در کف داشته باشم.تمام درامد من خرج خوراک و پوشاک و هدیه به خدایان و چیزهای دیگر میشد که اکنون همه انها را به خاطر ندارم اما تصمیمی که گرفته بودم هرگز مرا رها نمیکرد.
روزی الغمیش رباخوار به دیوان خانه امد و یک نسخه از قانون نهم را سفارش داد و به من گفت من تا دو روز دیگر این قانون را میخواهم اگر تا ان زمان اماده شده باشد دو سکه مسی به تو انعام خواهم داد پس به شدت مشغول کار شدم اما ان قانون بسیار مفصل بود و هنگامی که الغمیش برای بردن ان مراجعه کرد هنوز حاضر نشده بود.او خشمگین شد و اگر من برده او بودم حتما مرا به باد کتک میگرفت اما من میدانستم که او از طرف حاکم شهر چنین اجازه ای ندارد و لذا از او نترسیدم و انگاه به او گفتم: الغمیش تو فرد ثروتمندی هستی به من بگو که چگونه میتوانم مانند تو ثروتمند شوم من هم قول میدهم که تمام شب را بر روی لوح های گلی مشغول حکاکی باشم و تا هنگام طلوع افتاب فردا کار را به پایان برسانم او به من لبخند زد و گفت تو ادم رند و گستاخی هستی لیکن من این معامله را قبول دارم تمام ان شب مشغول حکاکی بودم وهرچند که کمرم در اثر کار زیاد درد گرفت و بوی چراغ پیه سوز سرم را به درد اورد و چشمم دیگر به زحمت جایی را میدید لیکن وقتی که او صبح علی الطلوع مراجعه کرد کار لوحه های گلی به پایان رسیده بود به او گفتم اکنون به قول خود عمل کن. به نرمی گفت فرزندم ما با هم معامله ای کردیم و تو هم سهم خود را به انجام رساندی و من نیز حاضرم که به عهد خود وفا کنم رازی را که از من خواسته ای به تو میگویم….
زیرا که دارم به سن پیری نزدیک میشوم و افراد مسن دوست دارند که پرچانگی کنند و هنگامی که جوان برای گرفتن اندرز به نزد پیر می اید او همه دانشی را که در سالهای عمر خویش اندوخته است در اختیار او می گذارد. اما چه بسا که جوانان خیال می کنند که دانش پیران فقط به درد گذشته میخورد ولذا هیچ فایده ای ندارد اما یادت باشد خورشیدی که امروز می تابد همان خورشیدی است که هنگام تولد پدر تو میتابید و همین خورشید در هنگام مرگ اخرین نوه تو نیز خواهد تابید.افکار جوان همچون نوری است که پیشاپیش اورا روشن میسازد همچنان که تیر شهاب اسمان تاریک را روشن میکند اما عقل پیر همچون ستاره ثابتی است که بدون تغییر نور می پراکند و به همین دلیل است که دریانوردان برای یافتن راه خود به نور ستارگان اعتماد می کنند پس به کلماتی که میگویم دقیقا توجه کن و الا حقیقتی را که به تو میخواهم بگویم درنخواهی یافت و انگاه گمان خواهی کرد که زحمات شبانه تو به هدر رفته است. انگاه از زیر ابروان پرموی خود نگاه زیرکانه ای به من کرد و با لحنی خفه و نیرومند گفت: راه دولتمندی را هنگامی یافتم که متوجه شدم بخشی از درامد من متعلق به خودم است و باید ان را برای خود نگه دارم تو نیز چنین کن انگاه با نگاهی نافذ به من خیره شد ودیگر سخنی نگفت.پرسیدم همین؟ گفت انچه گفتم کافی است که دل یک چوپان را به قلب یک رباخوار مبدل سازد.
توضیح اینکه در بابل قدیم رباخواری کمترین قبحی نداشته است امروزه هم اگرچه اسمش عوض شده باشد اما رسمش در بیشتر کشورها پابرجاست.
گفتم مگر همه درامد من مال خودم نیست و نمیتوانم ان را برای خود نگه دارم؟ پاسخ داد ابدا چنین نیست مگر تو برای دوختن لباس به خیاط پول نمیدهی؟ مگر برای خرید کفش بهای ان را به کفاش نمی پردازی؟ مگر برای خرید غذا پول خود را خرج نمی کنی؟ ایا میتوانی بدون انکه پول خود را خرج کنی در شهر بابل زندگی کنی؟ از درامد ماه گذشته خود چه داری؟ از درامد سال گذشته خود چه داری؟ ابله تو به هر کس سهمی از درامد خود داده ای الا به خودت. نادان تو فقط برای دیگران زحمت میکشی همان بهتر که برده باشی ودر مقابل پولی که برای خوراک و پوشاک به تو میدهند کار کنی. اگر یک دهم درامدت را نگاه میداشتی بعد از ده سال دارایی تو چه مبلغ شده بود؟ من علم اعداد را فراموش نکرده بودم و پاسخ دادم به اندازه درامد یک سال. جواب داد تو فقط نیمی از حقیقت را گفتی هر سکه طلا که پس انداز کنی همچون برده ای برایت کار میکند و هر سکه مس که از این راه حاصل شود در حکم بچه او و در عین حال برده تو است و ان هم میتواند برایت کار کند. اگر میخواهی پولدار شوی باید سکه هایی را که پس انداز میکنی به کار اندازی و بچه های انها نیز برایت کار کنند تا پولهای تو به طور مضاعف روی هم جمع شوند وبه اندازه دلخواه تو برسند.
گفت: تو خیال میکنی که من سرت را کلاه گذاشته ام و زحمات شبانه تو به باد فنا رفته است؟ در حالی که اگر ذکاوت داشته باشی و حقیقتی را که در سخنان من پنهان است دریابی میفهمی که ارزش این کلمات هزار بار بیش از اجرت زحمات تواست. بخشی از درامد تو مال خودت است و باید ان را برای خود نگه داری میزان این مبلغ نباید کمتر از یک دهم درامدت بشود هرچند که درامد تو اندک باشد. اما میتوانی که هرقدر که دلت خواست و مقدورت بود میزان ان را بالا ببری. سهم خودت را اول از همه بردار وباقیمانده را خرج لباس و کفش و دیگر مایحتاج خود کن و صدقه و نذری را که برای خدایان میکنی فراموش مکن. همچنان که درخت از یک دانه کوچک پدید می ایدثروت نیز از مبالغ جزیی به وجود می اید ورشد می کند. اولین سکه مسی را کنار میگذاری به منزله همان تخم است که درخت ثروت از ان میروید و هر چه بیشتر ان را تقویت کنی و توجه و مراقبت به عمل اوری رشد ان بیشتر میشود و هرچه زودتر ان تخم را بکاری ان درخت زودتر بارور میشود وزودتر میتوانی در سایه ان استراحت کنی این سخنان را گفت و لوحه را برداشت و برد…..
من درباره گفته های وی بسیار تامل و تفکر کردم و به نظرم صحیح و معقول امد پس تصمیم گرفتم ان شیوه را امتحان کنم از ان به بعد از هر ده سکه مس که به دست می اوردم یکی را کنار می گذاشتم و عجیب این بود که این پس انداز هیچ کمبودی در زندگی من ایجاد نکرد در حقیقت تفاوت انقدر نبود که تحمل ان دشوار باشد اما پس از انکه اندوخته من رو به رشد گذاشت غالبا وسوسه میشدم که بخشی از ان را خرج کنم و بعضی از اشیا جالبی که سوداگر شهرمان با شتر یا کشتی از فینیقیه می اورد بخرم اما خودداری می کردم. دوازده ماه از ان تاریخ که الغمیش مرا نصیحت کرده بود گذشت تا اینکه یک روز به نزد من امد و گفت: فرزند ایا در یک سال گذشته دست کم یک دهم از درامدت را برای خودت نگه داشته ای؟ با غرور به او گفتم بله ارباب چنین کردم. در حالی که با نگاه نافذ خود مرا می نگریست گفت: خوب است با ان پول چه کرده ای؟ ان را به اجرپز دادم می گفت که سفری دریایی در پیش دارد و با ان پول از فینیقیه برایم جواهر خواهد خرید و چون ان نوع جواهر در بابل کمیاب است لذا پس از بازگشت ان را خواهیم فروخت و سودش را تقسیم خواهیم کرد. او خشمگین شد و گفت نادانان باید پند بیاموزند اما تو چرا به علم یک اجرپز درباره جواهراعتماد کردی؟ اگر بخواهی درباره ستارگان اسمان اطلاع پیداکنی ایا به نزد نانوا میروی؟ نه به لباسم سوگند که به رد ستاره شناس میروی. اگر عقل داری باید بفهمی که اندوخته تو بر باد رفته است تو درخت ثروتت را با دست خود ریشه کن کرده ای. اکنون باید درخت دیگری بکاری واز نو تلاش کنی. این بار اگر خواستی درباره جواهر کسب اطلاع کنی نزد تاجر جواهر برو همینطور اگر خواستی درباره گوسفند چیزی بدانی به گله دار رجوع کن. پند و اندرز چیزی است که همیشه به رایگان تمام میشود اما باید مراقب باشی اندرزی را بگیری که دارای ارزش باشد. کسی که برای سرمایه گذاری به فرد بی تجربه ای مراجعه می کند باید اندوخته خود را از کف بدهد تا بفهمد که ان اندرز فاقد ارزش بوده است. این را گفت و رفت.و همانطور شد که اوگفته بود زیرا فینیقی ها مردمی بی شرف هستند و شیشه های بی ارزشی را به جای جواهر به او فروخته بودند که مانند جواهر اصل به نظر میرسید.لیکن همانطور که الغمیش به من تعلیم داده بود دوباره به جمع کردن یک دهم درامد خود مشغول شدم و چون به این کار عادت کرده بودم تحمل ان برایم دشوار نبود. بعد از دوازده ماه باردیگر الغمیش به دیوان خانه امد و سراغ مرا گرفت و از من پرسید از ان دفعه که تو را دیدم چه پیشرفتی کرده ای؟ جواب دادم سهم خود را تمام و کمال کنار گذاشتم واندوخته ام را به اگار سپرساز سپرده ام تا با ان برنز بخرد و هرماه یک بار سود را حساب کند و سهم مرا بدهد. گفت خوب است اما با سود پولت چه خواهی کرد؟ ضیافتی برپاخواهم کرد که در ان عسل و کیک معطر و شراب خواهد بود همینطور برای خود لباسی از مخمل سرخ خواهم خرید و روزی هم الاغ جوانی میخرم تا بران سوار شوم. الغمیش به گفته های من خندید و گفت: تو بچه های اندوخته خود را میخوری؟ و چگونه انتظار داری که انان برای تو کار کنند؟ و چگونه ممکن است که انها بچه هایی بیاورند و ان بچه ها باز در خدمت تو باشند؟ تو باید ابتدا لشکری از بردگان طلایی برای خود فراهم کنی و انگاه هست که میتوانی ضیافتهای بزرگ بدهی بی انکه متاسف شوی این را گفت و رفت…